ریحانهریحانه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

ریحانه، گل خوشبوی من

چهار ماه و دو روز

عزیز دل مامان ببخش منو که این خونه ی کوچولوی مجازی رو به هم ریختم. مجبور شدم عزیزم.بهتر بود تا قبل از اینکه هم ش از بین میرفت خودم اونایی رو که نباید مینوشتم رو حذف کنم. اینجوری بهتر بود. حالا دیگه با خیال راحت هر روز چند تا عکس از کارای جالبی که میکنی برات میذارم. فدای تو که کارهایی میکنی که من هر روز حرفی برای گفتن داشته باشم. الانم اینجا کنار دستم خوابیدی و دستاتو مشت کردی و تا جایی که ممکنه تو دهنت کردی. انقدر که گاهی حالت به هم میخوره بعد سریع از تو دهنت درش میاری. امروز باید برات واکسن چهار ماهگتو میزدم ولی زنگ زدم خانه بهداشت و گفتند پس فردا بیاین. و تو سه روزه که داری از واکسن در میری. قربون این آب دهنت بشم که همیشه راه...
3 بهمن 1391

ورود به ماه نه و آمدن تو....

دل آرام را بی تاب می کنی... دل بی تاب را                          آرام... آخرش نفهمیدم...                عزیزم...                        تو، دردی یا درمان ؟؟؟؟         ریحانه جان تا این لحظه 8 ماه و دو روزه که تو دل مامانشه  ...
2 بهمن 1391

عکسهایی از این روزهای تو(تا قبل از چهار ماهگی)

عزیزترینم این روزها انقدر شیرین شدی که من از خدا شرمم میشه، چون یادم میره هر لحظه برای داشتن نازنینی چون تو سپاسگذارش باشم.   این عروسکیه که بابایی برات از کربلا خریده عزیزم.و ببخش ما رو که ازت انتظار زیادی داریم که بتونی بشینی رو مبل. میدونم هنوز کوچولویی. چکار کنیم دیگه؟؟ عجله داریم زودتر بزرگ بشی نازنینم. قربون اون آب دهنت بشم که همیشه مهمون صورت نازته. پس کی میتونی کنترلش کنی؟؟؟؟ یه خواب شیرین بعد از ظهری جمعه ای... و این هم خرگوش بلا و سگ هاپ هاپی که بخاطر شاد بودن تو به دار مجازات آویخته شدند. شب مهمونی خونه مامانی... فدای قهقهه های شیرینت عزیزم. ...
2 بهمن 1391

ما به خونه برگشتیم

سلام یکی یدونه مامان اولین برف زمستونیت مبارک عزیزم....   بالاخره تو شهر ماهم برف اومد و من امروز صبح که بیدار شدم یاد روزهای برفی پارسال افتادم که باید میرفتم سر کار وحالا به لطف حضور تو عزیزدلم میمونم خونه و از گرمای خونه بهره مند هستم الحمدلله بابایی یکشنبه ساعت ده شب اومد بسلامتی قرار بود همه شام خونه ما باشن ولی مامانجون گفت بیاین اینجا منم پذیرفتم و رفتیم اونجا سالهای قبل بابایی نیمه شب میرسی ولی امسال چون سفر به سامرا از برنامه هاشون حذف شد زودتر اومدن و ما قبل از شام رفتیم برای استقبال. زیاد طولانیش نمیکنم... از خودت میگم: برای اولین بار بود که تو روگذاشتم پیش آقا جون و مامانجون و عمه ها... باید با عمو میرفتیم بر...
17 دی 1391

6 روزه که از بابایی دوریم

سلام دختر نازم الان اینجا کلی نوشتم ولی نمیدونم چرا همش پاک شد؟؟؟؟؟  اصلا ولش کن... دارم با لب تاب دایی جون مینویسم که فارسیش معلوم نیست... دارم کلافه میشم نبود بابایی بی طاقتم کزده امشب خونه دایی جون مهمون بودیم که بابایی زنگ زد. امروز کلی تلاش کردم بهش زنگ بزنم نشد. این عکسای خونه دایی جونه:   این عکسارو هم خاله جون برات درست کرده: ...
14 دی 1391